نویسنده: مسعود نادری



 
بعد از چند روز به منظور تجدید سازمان، تعدادی سرباز جدید به گروهان ما واگذار شده و از این افراد حدود هشت نفر به دسته من اختصاص یافت. سه نفر از این سربازان به نام های سید حسین قاضوی، مشهدقلی ممشلی و جمشید نوری دارای دیپلم و اهل گنبد بودند. آنان جوانانی بسیار فهمیده و با ادب به نظر می رسیدند، رفته رفته چند نفر از سربازان که جراحتشان سطحی بود و سرپایی معالجه شده بودند به جمع دسته ما پیوستند و تعداد ما به بیش از سی نفر رسید.
همین طور که قبلاً اشاره شد بعد از اجرای عملیات مرحله دوم خرمشهر، سرباز موسوی و صفری را که آخرین ماه خدمت خود را می گذراندند، به پاس زحمتشان در عملیات فتح المبین و مرحله اول ودوم خرمشهر به محل استقرار بنه ی گروهان به عقب فرستادم تا در امور خدماتی و پشتیبانی انجام وظیفه نمایند. آنها پس از استقرار ما دراین محل چون دوره خدمتشان به پایان رسیده بود. برای خداحافظی و تشکر، خودش را به ما رساندند.
با توجه به این که هر دوی آنها تصفیه حساب کردند، به محض دیدنشان در منطقه رزمی، برخورد تندی با آنها کردم. گفتند :«رفتن از جبهه بدون خداحافظی از شما دور از اخلاق و معرفت بود.» یکی از بچه ها نیز به حمایت از آنها گفت :«آقای میرزایی ! این محل با امنیتی که دارد جای نگرانی نیست.»
موسوی جلو آمد و یک بار دیگر به نشانه ادب هر دو پایش را جفت کرد و پس از ادای احترام نظامی، با دستانش بازوهای مرا گرفت و چشمان سبز و مردانه اش را در چشمم دوخت و با لهجه ی تهرانی گفت : «با وفا... ما در طول خدمت درتمام مراحل با جان و دل گوش به فرمان شما بودیم و ارادت ما به شما از روی اخلاص بود نه وظیفه. حالا که تصفیه حساب کرده ایم بگذاراین آخرین حضور ما در کنار شما و رزمندگان و دوستان آن طور که دلمان می خواهد باشد.»
به چهره ی این دو سرباز دلاور، مجاهد و رشید با تبسم نگاه کردم و هر دوی آنها را به آغوش کشیدم، زیرا آنها غیر از معرفت و مردانگی خودشان، بوی شهیدانی چون محمدرضا ریاحی، احمد زاده سیفی و... ده ها شهید دیگر را نیز می دادند.
به همراه تعدادی از سربازان قدیمی از جمله حبیب دالوند به اتفاق غذا خوردیم و به خاطر این که دوستان خدمت خود را با سلامت و موفقیت و خوشنامی به پایان رسانده بودند، ابراز شادی و خوشحالی کردیم. پس از صرف غذا، موسوی از من اجازه گرفت تا برای خداحافظی از یکی از دوستان خود به گروهان دوم که در جوار گروهان ما مستقر بود برود و برگردد.
او رفت و من در حال رسیدگی به امورات گروهان بودم که چند گلوله توپ دوربرد عراق در حدود دویست متری محل استقرار گروهان ما به زمین اصابت کرد، ولی چون محل برخورد گلوله ها از کنار خاکریز و محل سنگرها زیاد بود جای نگرانی نداشت.
پس از گذشت یک ساعت از برخورد این گلوله ها، یکی از سربازان با نگرانی به من نزدیک شد و گفت :«آقای میرزایی مثل این که توپی که به اطراف گروهان دوم اصابت کرده بود باعث زخمی شدن موسوی شده است.»
از او پرسیدم :«گلوله های توپ که در فاصله دورتر از گروهان دوم به زمین افتاد ؛ چطور موسوی را زخمی کرد؟ » سرباز مذکور که می خواست حقیقتی را از من پنهان کند گفت :«آقای موسوی کمی آسیب دیده» و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود صورتش را از من برگرداند و چیزی نگفت. از رفتارش فهمیدم قضیه بدتر از آنی است که به زبان می آورد ولی دلم
نمی خواست آن طور که استنباط کرده بودم اتفاق افتاده باشد. بی درنگ به طرف سنگرهای گروهان دوم دویدم به آنجا که رسیدم متوجه شدم حدود یک ساعت پیش جنازه موسوی را از منطقه تخلیه کرده اند.
تازه متوجه شدم صفری که در کنار من بود چرا به طورناگهانی از نظرم ناپدید شد؛ زیرا همه می دانستند من به این دو نفر چقدرعلاقه مند بودم. وقتی به گروهان مراجعه کردم متوجه شدم عده ای از سربازان قدیمی از جمله دالوند، صفری، شکری و پیر زاده که تا آن لحظه خودشان را از نظرم پنهان کرده بودند، ماتم زده در گوشه ای نشسته و اشک می ریزند. باور نمی کردم که ترکش یک توپی که در فاصله دویست متری به زمین اصابت کرده بود بلای جان موسوی شود و او را در یک لحظه به شهادت رسانده باشد.
شهادت موسوی مرا به شدت متأثر کرد، سپس یوسف صفری را با آه و ناله و به تنهایی بدرقه کردیم و او در حالی که پژمرده و ماتم زده بود از ما دور شد و به سراغ سرنوشت خود رفت.
ازچپ به راست (ایستاده): نفر دوم مشهدی، قلی ممشلی، نفر سوم سرباز قاضوی، نفر پنجم جمشید ندری نود.

سرباز وارسته (2)

یک روز متوجه شدیم که آلاچیق استراحت سربازان ضد هوایی آتش گرفته و با مشتعل شدن آن، مهمات اطراف یکی یکی منفجر می شدند و هر لحظه امکان دارد که ضد هوایی نیز شعله ور شود.
خدمه ی ضد هوایی به خاطر مصون ماندن از انفجار مهمات و نارنجک ها از اطراف چهار لول دور شده و جرأت نمی کردند برای خاموش کردن ونجات ضد هوایی و آلاچیق، کاری انجام دهند. وقتی به آن منظره نگاه کردم، سریعاً به طرف چهار لول دویده و با کمی تلاش موفق شدم که آن را از موضع خود دور کنم و از نابودی نجات دهم.
متعاقب این اقدام فرمانده گروهان و استوار خوشنواز نیز وارد صحنه شدند و از من خیلی تشکر کردند.
دراین محل بود که متوجه شدم سرباز یدالله وارسته قطع نخاع شده است و دیگر به گروهان بر نمی گردد. همه دوستان وی از شنیدن این خبر به شدت متأثر شدیم و ابراز تأسف کردیم. سرباز وارسته (3) واقعاً جوان بسیار کارآمد و دلاوری بود. هم در امور فرهنگی و هم در امور رزمی مجاهدت وتلاش زیادی می کرد. بسیار خوش فکر و با سلیقه بود و در همه مأموریت های سخت و خطرناک بزرگتر از یک سرباز ظاهر می شد.
وی در گشت شناسایی اصلی در تنگ رقابیه به عنوان معاون گشت، مرا همراهی می کرد، گر چه او قطع نخاع شد ولی در صف پولادین ارتش ایران هیچ گاه اسلحه ای روی زمین نمی افتاد؛ مگر اینکه سرباز رشید دیگری آن را به دوش می گرفت. خوشبختانه به جای سرباز وارسته، جوان دیگری با همین عقیده و مرام به نام سرباز رزمجو که از سربازان حزب اللهی بود به جمع ما اضافه شد. گر چه محل خدمت سرباز رزمجو در بهداری گروهان بود لیکن او نیز با همان حرارت داشته کارهای فرهنگی و مذهبی گروهان را درکنار سرباز شکری و قاسم پیرزاده انجام می داد.

پایان خدمت یک دلاور اصفهانی (4)

ستوان ملکوتی خدمت خود را به پایان رسانده بود و باید از خدمت مقدس سربازی مرخص می شد و به دنبال سرنوشت خود می رفت. ما مدت ها با هم در رزم های بی امان یار و یاور هم بودیم. و تحمل فقدان او برایم بسیار دشوار بود. لکن جدایی ما از یکدیگر اجتناب ناپذیر بود، زیرا خدمت خود را به پایان رسانده بود و باید به سوی شهر و دیارش می رفت. چند روز قبل از اتمام دوره با هم به عقیدتی سیاسی تیپ، نزد شهید کسایی رفتیم. کسایی هم به خاطر عملکرد مثبت ملکوتی و هم به خاطر دوستی او با شهید بهادری از ستوان ملکوتی بسیار تقدیر و تشکر کرد.
در خاتمه نیز یک تقدیرنامه ی مناسب به خاطر اقدامات ایثارگرانه ی وی در طول خدمتش به او اهدا کرد. این مجاهد خستگی ناپذیر با سرافرازی خدمت را به پایان رساند و پس از خداحافظی عازم شهرش، اصفهان شد.
دراین محل با دوستانی چون رضا چراغی، گروهبان دوم شیرازی و حبیب دالوند و شکری و رزمجو و جمشید و... مصاحبت بیشتری داشتم، ولی از همه بیشتربا جمشید هم نشینی داشتم و اکثر مواقع با هم از گروهان دور شده و برای شکار و یا پرنده زنی و یا هواخوری به اطراف می رفتیم. جمشید، گاه گداری از علاقه اش به ازدواج با دختر یکی از آشنایان صحبت می کرد و از من می خواست تا برای این ازدواج دعا کنم. او بارها و بارها گفته بود که پدر دختر تمایلی به این ازدواج ندارد. ولی بعداً متوجه شدم که خدا آرزویش را برآورده کرده و موفق به ازدواج با او شده است. جمشید، جوان شجاع، با سواد
و پاکی بود و از خصوصیات و ارزش های اخلاقی فراوان برخوردار بود. به جمشید گفتم : «تصمیم به ازدواج دارم، ولی هنوز چندان تکلیف ازدواجم روشن نیست.» اما حبیب در همین مرخصی که در پیش داشت قرار بود عروسی کند و با اصرار از من قول گرفت تا در مراسم عروسی اش شرکت کنم.
دریکی ازهمین روزها متوجه شدم سرهنگ مهر پویا، در خط مقدم درحال دیده بوسی با نیروهاست. نزدیک تر رفتم و متوجه شدم که او نیز در حال انتقال از گردان است. رفتن ملکوتی از یک طرف و انتقال سرهنگ مهرپویا نیز از طرف دیگر برای ما بسیار نارحت کننده و مشکل بود، زیرا او در سازماندهی و هدایت گردان در میدان های نبرد از هیچ کوششی فروگذار نمی کرد. هر چه از او بنویسم، کم نوشته ام. سایر افراد نیز به خاطر اخلاص و شجاعت و سلحشوریش از صمیم قلب وی را دوست می داشتند. هنگام خداحافظی، متواضعانه او را همچون پدرم درآغوش گرفته و خالصانه وی را غرق در بوسه کردم. هنگام وداع او کارها و فعالیت مرا بسیار ستود ـ گر چه من قابل آن نبودم ـ آن گاه چشم در چشم من دوخت و خداحافظی کرد و رفت.
به نظر نمی رسید به این زودی ها کسی بتواند جایگزین او شود، زیرا از هر نظر موجب پیشرفت امور جنگ بود، ولی بلافاصله سرگرد «قهرمان» معاون سرهنگ مهرپویا، جای خالی او را پر کرد. او نیز افسری شجاع، دلاور و رشید و شایسته در تمام مأموریت های جنگی بود.
از چپ به راست : ستوان ملکوتی، ستوان هوشنگ رستمی

پی نوشت ها :

1. برادر اسدالله سیفی در حال حاضر فامیل خود را به عبدلی تغییر داده است.، صص 183-181.
2. همان مدرک، ص 207-206.
3. سرباز یدالله وارسته در حال حاضر در شهر برازجان (استان بوشهر) دفتر وکالت دارد. ضمناً فامیل وی به مشایخی فرد تغییر پیدا کرده است.
4. همان مدرک، صص 212-210.

منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386-